مردم داستان‌هایی از اشتباه گرفته شدن با یک کارمند را به اشتراک می‌گذارند

«من فقط او را نادیده گرفتم، به دستشویی رفتم، بیرون آمدم، زن داشت به من دست تکان می‌داد و من با ناراحتی جواب دادم.»
«او جواب داد: 'سلام، می‌توانی بیایی اینجا؟!' با نگاهی ناشیانه به اطراف نگاه کردم و به سمتش رفتم. او همچنان به خاطر نادیده گرفتنش مرا بی‌ادب خطاب می‌کرد. تازه آن موقع بود که فهمیدم فکر می‌کند من آنجا کار می‌کنم...»
«خندیدم و قبل از اینکه وقت داشته باشم توضیح بدهم، از مدیر پرسید. در این لحظه خیلی بلند صحبت کرد، بنابراین پیشخدمت دیگری آمد و او توضیحی نداد و از مدیر پرسید. بنابراین پیشخدمت رفت تا او را سوار کند. او رفت.
«او واقعاً نمی‌فهمید که چطور ممکن است بدون اینکه من آنجا کار کنم، او مرا بشناسد. این بحث ادامه پیدا کرد و او بالاخره پذیرفت.»
زن: چی؟ معلومه که شماره درست رو دارم! کی می‌تونم شوهرم رو ببرم؟ بیرون منتظرم، هوا سرده!
زن: من می‌خواهم مستقیماً با دکتر صحبت کنم. اجازه بدهید رد شوم. از شما شکایت می‌کنم.
زن: دیگه بسه! الان میام تو. ازت مستقیماً به دکتر شکایت می‌کنم! [نق می‌زند.]
«مادر بیمار جدید پس از اتمام عمل بسیار احساساتی شد و گفت که اتاق خیلی پر سر و صدا و برای نوزادش آزاردهنده است. نوزاد حالش خوب به نظر می‌رسید، نه آشفته بود، نه درد داشت و نه مضطرب به نظر می‌رسید. او اصرار داشت که یک اتاق خصوصی وجود دارد.»
«من مدام به اتاق می‌رفتم تا برای پسرم چیزی بگیرم. او با این فرض که من مسئول اینجا هستم، من را گیر انداخت و سر بچه‌ی دیگر (پسرم) خیلی سر و صدا کرد، در حالی که فرزندش به آرامش و سکوت نیاز داشت (در هر اتاق بیمارستانی موفق باشی، خخخ). بیمه‌ی او هزینه‌ی اتاق خصوصی را پرداخت می‌کند (همه چیز خوب است به جز اینکه اتاق کاملاً پر است) و من باید کاری کنم که این کار انجام شود.»
«قیافه‌اش وقتی بهش گفتم اینجا کار نمی‌کنم و بچه‌ای که توی تخت بغلیه پسر منه! یه کم خجالتی به نظر می‌رسید اما بیشترش عصبانی بود. می‌دونم دوران پراسترسیه، اما این حقوق زنان مسخره‌ست.»
«مدتی ادامه داشت و من سعی کردم او را نادیده بگیرم، اما می‌توانستم ببینم که او سخت کار می‌کند.»
کارن: تو باید ته آشپزخونه غذا بخوری، جایی که بهش تعلق داری. این بی‌احترامی به مشتریه و داری میزی رو می‌گیری که می‌تونست اونجا غذا بخوره.
«او دوباره سرخ شد و با خشم نگاه کرد، سپس با عجله به سمت مدیر رفت، که مجبور شد دو بار به او بگوید که من آنجا کار نمی‌کنم.»
«من هدفون‌هایم را درآوردم و او از من بلیط قطار به برایتون خواست. من گفتم: «متاسفم عزیزم، شما به یک کارمند قطار نیاز دارید. من مسافر هستم.»
«قرار بود داستان همین جا تمام شود، اما نه، بعد ده پوند توی جیب کتم گذاشت و با دوستانش رفت و گفت: «باشه، به آن طرف خط می‌گوییم که این کار را نمی‌کند. به ما بلیط داد اما از دوربین دیدند که ما به او پول دادیم تا سفر کند!»
«همینطور که آنها را با خشونت جابجا می‌کرد، به او گفتم: 'من اینجا کار نمی‌کنم.' او پاسخ داد: 'نمی‌دانم، از کجا بدانم؟ در هر صورت تو باید این کار را بکنی.'»
«پاسخ دادم: 'باید لباس‌هایم را جمع کنی چون من اینجا کار نمی‌کنم و گاری را آنجا نگذاری. به جای سرزنش غریبه‌ها، جای دیگری پیدا کن.'»
«او پاسخ داد: «می‌روم با مدیریت صحبت می‌کنم.» هیچ‌وقت به اندازه وقتی که از ورودی رد شدم و آن زن و مردی که شبیه مدیر بود را دیدم که آنجا ایستاده بودند و با عصبانیت به من اشاره می‌کردند، نخندیده بودم.»
«سعی کردم با آرامش توضیح بدهم که نه، بچه‌هایش نمی‌توانند سوار اسب من شوند، و نه، من نمی‌توانم بگذارم او سوار اسب دیگری در طویله شود.»
«مهم نیست چی بگم، نمی‌تونم متقاعدش کنم که اونجا کار نمی‌کنم و نمی‌تونم بذارم دخترش سوار ماشین بشه.»
«کلاید کاملاً آموزش ندیده بود چون من او را تازه گرفته بودم. او خیلی جوان و بی‌تجربه بود. من حتی اجازه نمی‌دادم بچه او را تیمار کند چون او عاشق گاز گرفتن است. بچه شروع کرد به تلاش برای جاخالی دادن از من و لمس کردن من. من بچه را از شانه‌هایش گرفتم و به آرامی او را به عقب هل دادم، واقعاً نگران بودم که کلاید او را گاز بگیرد.»
«زن نفس نفس زنان فریاد زد: دختر من حق دارد به آن اسب دست بزند، او احتمالاً در اسب سواری از تو بهتر است! ضمناً، تو فقط یک کارگر هستی، بنابراین جرات نداری بچه‌ی مرا هل بدهی.»
«غافلگیر شدم. دخترت به اسب من دست نمی‌زند؛ او برای یک نوزاد مناسب نیست و می‌تواند به دخترت آسیب برساند. دخترت بیشتر از من نمی‌داند، من ۱۵ سال است که سوارکاری می‌کنم و اینجا کار نمی‌کنم!!! مرا تنها بگذارید!» فریاد زدم.
«در این لحظه اسبم داشت وحشت می‌کرد و من برگشتم و او را به اصطبلش برگرداندم تا هم خودم و هم او را آرام کنم.»
«چند نفر از کارکنان اصطبل آمدند و سعی کردند بفهمند چه خبر است. آن زن مدام سر من داد می‌زد، اما دیگر نتوانستم با او کنار بیایم و از آنجا رفتم چون کارکنان او را مشغول کرده بودند.»
«دوستانم (که آنجا کار می‌کنند) به من گفتند که مجبور شدند تهدید کنند که با پلیس تماس می‌گیرند تا او را آزاد کنند، چون مدام از بچه‌هایش می‌خواست سوار هر اسبی که می‌بیند شوند. حالا ورودش به اصطبل هم ممنوع شده، پس حداقل، پایان خوشی در انتظارش است؟»
«آن را عقب کشیدم. او گفت، 'منتظر این بودم!' به ذهنم رسید که فکر می‌کند من پیک او هستم. مودبانه به او گفتم که پیک او نیستم. او گیج به نظر می‌رسید، بگو، «مطمئنی؟ شبیه یکی از آنها هستی؟»
«در این لحظه فقط می‌خواستم کیفم را رها کند، که دوست‌پسرهایش آمدند و گفتند دست از خجالت‌زده کردنش بردارم و غذایش را به او بدهم.»
«بنابراین برایشان توضیح دادم: 'من راننده‌ی تحویل غذای شما نیستم. این غذای من است. من مهمان این هتل هستم.' کیسه را از او گرفتم و همین که وارد هتل شدم، نگاهش کردم. تا اینکه تلفنش را بیرون آورد و گفت: 'به [خدمات تحویل غذا] زنگ می‌زنم و به آنها می‌گویم که تو یک عوضی هستی - می‌خواهم پولم را پس بگیرم!'»
«زیاد در موردش فکر نکردم چون مشخصاً کارمند نبودم. کارمند یک پیراهن مشکی و یک جلیقه آبی با لوگوی فروشگاه پوشیده بود. من یک تی‌شرت خاکستری گینس پوشیده بودم.»
«خانم از کنارم رد شد و به انتهای راهرو آمد. مطمئن نیستم که می‌خواست «اشاره‌هایش» را جدی بگیرم یا نه، اما رو به من کرد، نزدیک بود با چرخ دستی‌اش به من بزند و گفت: «برایت خیلی دردسرساز نیست که گوشی‌ات را زمین بگذاری و کارت را انجام بدهی؟ وقتی مشتری نیازمندی را می‌بینی، باید به او کمک کنی. این چیزی است که بابتش پول می‌گیری!»
خانم: ببخشید؟ خب، باید باشید. من دنبال بشقاب و بشقاب یکبار مصرف گشتم و هیچ کس حاضر نیست کمک کند! چرا انجام کارتان برای شما بچه‌ها اینقدر سخت است؟!
من: من اینجا کار نمی‌کنم. منتظرم ماشینم سرویس شود [به تابلوی «مرکز لاستیک و باتری» علامت بزنید]. اگر دنبال پلاک می‌گردید، دو یا سه ردیف بالاتر هستند.
«در آن زمان، او حتی عمداً به لباس‌هایی که پوشیده بودم نگاه کرد. او در برابر ناامیدی و خجالت مقاومت کرد، تشکر کرد و رفت.»
«معمولاً مردم از ما سوالات زیادی می‌پرسند، بنابراین به اینکه در ملاء عام در حین انجام وظیفه جلویم را بگیرند عادت دارم. گفتم: «بله خانم،» و برگشتم و دیدم یک خانم میانسال به نام اورنج کنارم ایستاده است.
«من و همسرم فقط نگاه‌های گیجی به هم انداختیم. تی‌شرت و کلاه‌هایی پوشیده بودیم که رویشان نوشته شده بود «آتش‌نشانی»، رادیوهای سبز روشن روی کمربندهایمان و شلوارهای گشاد زرد با نوارهای شبرنگ پوشیده بودیم.
«او کمی از سکوت من دلخور شد و یک پرتقال جلوی من گرفت. 'پرتقال؟ اینها؟ باز هم داری؟ یا فقط اینها؟'
«او چیزی نگفت، فقط به شریک زندگی‌ام که دقیقاً مثل من لباس پوشیده بود و کنارم ایستاده بود اشاره کرد. 'ببخشید، هنوز پرتقال دارید؟'»
«او با عصبانیت دستانش را بالا برد و در جهت مخالف راه افتاد. ما از بخش محصولات کشاورزی بیرون آمدیم تا مرغ بخریم، اما او ما را دم در فروشگاه پیدا کرد.»
«در حالی که هنوز سعی می‌کردم مودب باشم، (برای چهارمین بار، به هر کسی که امتیاز می‌گرفت) توضیح دادم که ما در فروشگاه مواد غذایی کار نمی‌کنیم چون آتش‌نشان هستیم.»
«داشتم به سمت عقب می‌رفتم تا آنها را بردارم، و به وضعیت فاجعه‌بار فروشگاه و تعداد زیاد افرادی که درخواست کمک می‌کردند نگاه می‌کردم که ناگهان یک مشتری دائمی که قبلاً من را اذیت می‌کرد (حداقل 20 فوت دورتر) به من اشاره کرد و فریاد زد: 'شما اینجا کار می‌کنید!'»
«شوکه شده بود، اما یک ثانیه بعد با سس کچاپ خندیدم و به او گفتم دفعه بعد، احتمالاً نمی‌خواهد کسی که تا رسیدن او در بار نشسته، برایش چیزی بیاورد.»
«نمی‌خواهم حدس بزنم که چرا این حدس را زده، اما از اینکه چیپس خورده ناراحت نیستم. فکر می‌کنم خودش می‌داند چه کار کرده، چون نه تنها شکایتی نکرد، بلکه عذرخواهی هم کرد.»
من: ببخشید خانم، من اینجا کار نمی‌کنم، اما فکر می‌کنم آنها در طبقه اول هستند.("ببخشید خانم، من اینجا کار نمی‌کنم، اما فکر می‌کنم آنها در طبقه اول هستند.")
«همه ما خندیدیم و او در مورد اینکه لباسم چقدر زیبا به نظر می‌رسد، اظهار نظر کرد. باعث شد کمی سرخ شوم (من هوشیار بودم) و سپس از من به خاطر کمکم تشکر کرد.
«خانم دیگری با لحنی نه چندان دوستانه به سراغم آمد، از من خواست که برایش یک کت دیگر با شلوار ست با سایز مشخص بخرم، پرسید که چرا کت و شلوارها را با هم ست می‌کنیم، و مشخصاً از من خواست که اسمش را بگذارم رختکن فرت، چون نمی‌دانست چرا در طول همه‌گیری فقط دو تا رختکن باز داریم.»
«به او توضیح دادم که ۱) ما در یک بیماری همه‌گیر هستیم، ۲) من چیزی در مورد کت و شلوار نمی‌دانم، فقط آنها را می‌پوشم، و ۳) من آنجا کار نمی‌کنم.»
«در این لحظه، یکی از کارگران واقعی متوجه ماجرا شد و مداخله کرد. ما هر دو اتفاقاً در رختکن (غرفه‌های مختلف) بودیم و او شروع به صحبت تلفنی کرد که چگونه یک «کارمند بی‌ادب» از کمک به او خودداری کرده است.»
«وقتی پرو کردن کت و شلوار جدیدم تمام شد، او داشت با مدیر درباره من صحبت می‌کرد. مدیر گفت: «اون یارو کیه؟» من فقط لبخند زدم و پول لباسم را پرداختم.»
آ.گ: احمقی؟ ما ساعت ۷ شروع می‌کنیم! روز اول، تو همین الان هم دیرت شده! از اینجا برو بیرون – اخراجی!


زمان ارسال: ۱۵ ژوئن ۲۰۲۲